شبه خاطرات

مهدي مصطفوي
mehdimk@hotmail.com

شبه خاطرات


مهدي مصطفوي

1 فروردين
امروز، سال عوض شد. البته نمي دونم. شايد ديروز بود. هر لحظه ممکنه بگن تو محاسباتشون اشتباه کردن. فرقي نمي کنه. همه به همديگه تبريک مي گفتن. انگار شق القمر کردن. کاري نکردن که. نشستن تو خونه پاي تلويزيون، زمان هم خودش گذشته. چيز خاصي فرق نکرده. مثل خروس جنگي به هم مي پرن و تبريک مي گن. اين ميگه اون جواب مي ده. حمله. دفاع. ولي من به هيچ کس تبريک نگفتم. به نظرم اين کارم جالب اومد. گفتم بايد يه جايي بنويسم. به نظرم ايده جالبي اومد که بشينم خاطرات بنويسم. همين جرقه کافي بود. تو ماشين به اين فکر رسيدم. همونجا پام رو گذاشتم رو ترمز. شانس آوردم مغازه روز اول فروردين باز بود. رفتم گفتم دفتر خاطرات مي خوام. گفت تموم کرديم. برام مهم نبود. يه دفتر معمولي خريدم. به ليلا بگم چي ميگه؟ احتمالا خنده‌اش مي گيره. البته بخنده يا نخنده خيلي برام مهم نيست.

4 فروردين
ديروز دايي بزرگم اومد خونه مون براي بازديد. فاميلاي ما معمولا پولدارن. ولي اين يکي با همه فرق داره. مي خواست به من عيدي بده. يک بسته صدتايي هزارتومني باز کرد. يکي يکي اسکناساش رو کنار هم گذاشت. بعدش گفت عيدت مبارک. نفهميدم دليل اين کارش چي بود. مي تونست بسته رو در جا بهم بده. کارش احمقانه به نظرم اومد. ظاهرا منم بايد در جواب مي خنديدم. خنديدم. ولي بيشتر به حماقتش نه به کارش. ظاهرا خنده‌ام راضي اش کرده بود. چون بعد از اون هر کسي به کار خودش مشغول شد. همه جا از دايي ام به عنوان فرد خوشبخت فاميل ياد مي شد. ولي من بدبختي رو تو چشماش مي ديدم. امروز صبح، ليلا زنگ زد. عصباني بود. يه چيزايي پشت سر هم گفت. خلاصه منظورش اين بود که تو احساس نداري. البته آخرش گفت عيدت مبارک. منم گفتم مرسي. قبل از اينکه بگه چرا بهم تبريک نمي گي، دليلش رو بهش گفتم. دليلم براش موجه نبود. ولي بايد عادت کنه. وقتي فهميد دارم خاطرات مي نويسم پوزخند زد. گفت بده من بخونم. گفتم بهش "Over my dead body". گفت خدا نکنه. تصور کردم الان خدا و عزراييل نشستن اون بالا و بخاطر اين حرف ليلا خدا از حکم مرگ من مي گذره. از اين فکر خنده ام گرفت. ولي به روي خودم نياوردم. ليلا گفت مي خوان برن مسافرت ولي براي سيزدهم تهرانن. گفت که بدون اون برنامه اي نگذارم. گفت سيزدهم بخاطر اينکه من تنهام برمي گرده. خواستم بگم دختره احمق. نمي دونم چرا نگفتم.

13 فروردين
ديگه داره حالم از اين ديد و بازديدها بهم مي خوره. همش حرفهاي تکراري. سياست و آب و هوا و غيبت. ديشب ساعت 12 ليلا به موبايلم زنگ زد. گفت تازه رسيده خونه. چون مي دونستم خودش تعريف مي کنه ازش درباره مسافرت چيزي نپرسيدم. گفت اونجا با يه پسر شيرازي آشنا شده. گفت عاشق همديگه شدن. مکث کرد. پرسيدم چرا به من زنگ زده؟ با خنده گفت دروغ سيزده بود. دليل خنده اش رو نفهميدم. به ساعتم نگاه کردم از 12 گذشته بود. يعني وارد روز سيزدهم شده بوديم. ولي مطمئن بودم اون حواسش نبود که دروغ سيزده رو داره تو کدوم روز مي گه. اگه يه ربع زودتر زنگ زده بود مي تونستم دستش بندازم که اين دروغ رو بايد فردا بگه. ممکن بود با اين حرف من باهام قهر کنه. يعني همين چند دقيقه باعث شده بود دوستي ما حفظ بشه.

6 ارديبهشت
يادم رفته بود که نوشتن خاطرات رو شروع کردم. امروز که دفتر رو برداشتم بنويسم متوجه شدم تاريخهام بدون سال هستن. البته بعيد مي دونم نوشتنم به سال بکشه. پس خيلي مهم نيس. پريروز که بابام اومد خونه با افتخار مي گفت ديگه داره کار برج تموم مي شه. با افتخار مي گفت براي خودمون بالاترين طبقه رو در نظر گرفته. گفت زلزله هفت ريشتري هم بياد برج از جاش تکون نمي خوره. خواستم بگم شما که با اين کلاهبرداري هات هرچي زودتر بري زير آوار اون دنيا سبک تري. ولي نگفتم. دقيقا نمي دونم چرا. فکر کنم بخاطر خستگي اش بود. برام جالب بود که ملاحظه بابام رو کردم.

25 خرداد
فکر کنم اسم دفتر خاطرات رو بهتره از روي اين دفتر بردارم. بيشتر به چرکنويس شبيه شده. هفته پيش ليلا دماغش رو عمل کرد. ديروز باهاش بودم. صورتش باد کرده بود. ازش پرسيدم که چرا اين کار رو کرده. مي گفت بخاطر من. گفتم مگه من خواستم اين کار رو بکنه. گفت بخاطر اينکه جلوي افشين و ثريا کم نياريم. ثريا دوست افشين بود که تازه دماغش رو عمل کرده بود. ليلا مي گفت ثريا خيلي با اين دماغش پز مي داده. ولي من متوجه نشده بودم. يعني برام مهم نبود. امروز ليلا چسبهاي دماغشو باز کرد. از من خواست از نيمرخ نگاهش کنم و بگم چطور شده. يه ذره دقت کردم. اونجا بود که فهميدم که اصلا ليلا رو از نيمرخ نديده بودم. براي همين نمي تونستم فرقش رو با قبل بگم. يه ذره که فکر کردم به اين نتيجه رسيدم که اصلا ليلا رو تمام رخ هم بادقت نديدمش. بهش گفتم خوب شده. خوشحال شد. راستي ديروز ليلا گفته بود "کم نياريم". چرا فعل جمع بکار برده بود؟ درباره من چي فکر مي کرد؟ شايد اشتباه لفظي کرده.

12 تير
ديروز تولد ليلا بود. اينو من امروز تو خيابون فهميدم. داشتيم با ليلا راه مي رفتيم. ديدم وايساد. گفت اگه نمي شناختمت باهات قهر مي کردم که تولدم رو فراموش کردي. برام جالب بود که ادعا کرده من رو مي شناسه. فکر کردم تنها راهي که وجود داره ما دوباره راه بيفتيم اينه که تولدش رو بهش تبريک بگم و قال قضيه رو بکنم. همونطور که فکر مي کردم شد. ولي توي راه طاقت نياوردم. گفتم خب بالاخره هرکسي تو يه روزي به دنيا مياد. به يه گدايي اشاره کردم و گفتم اينم تو يه روزي به دنيا اومده. از اين حرفم لجش گرفت. يه چيزايي پشت سر هم گفت. احتمالا ميخواست بگه "تو يه پسر بيمزه و لوس و ننر هستي". کار به اينجاها نرسيد. چون من پرسيدم که افشين براي تولد ثريا چکار کرده. گفت براش يه گوشي موبايل طلايي خريده. خوشحال شدم. مي دونستم افشين پول خريد همچين چيزي رو نداره. حتما قلابي بوده. قبل از اينکه چيزي بگم ليلا توضيح داد که منظورش رنگ طلا بوده. يه لحظه فکر کردم که از خودم بدم اومد. اگه چند ثانيه ديرتر ليلا حرفش رو اصلاح کرده بود، از افکار منفي من مطلع مي شد. ولي خيلي سريع با خودم فکر کردم از افشين اين کار برمياد. پرسيدم ديگه چي؟ ليلا گفت که افشين، ثريا را به گرانترين رستوران تهران دعوت کرده. خرج يه شب شده بود 48 هزار تومن. باباي افشين با باباي من شريک بود. مي دونستم سرمايه اش بيشتر از ميليارده. از اينکه يه گوشي و يه شام چشم ثريا و ليلا رو کور کرده بود چندشم شد. يه لحظه حس کردم بايد برم دستشويي. احساسم رو با ليلا در ميان گذاشتم. سعي کردم صادقانه بگم که فکر نکنه دستش انداختم. ولي از دست من عصباني شد. گفت مغازه ها رو نگاه مي کنه تا من برم به کارم برسم. زرد بود. فکر کردم که چقدر شبيه رنگ طلاست. ولي هرچه سعي کردم کار بزرگم به نتيجه نرسيد. از دستشويي خارج شدم. ليلا را ديدم که داره با دو تا پسر حرف مي زنه. اونا رو نمي شناختم. يه کم جلوتر که رفتم ديدم يکي از اونا داره با چاقو ليلا رو تهديد مي کنه. ديدم ليلا دست تو کيفش کرد و موبايلش رو درآورد. فکر کردم حمله کنم. ولي بايد اول فکر مي کردم. بايد يه دليلي براي کارم پيدا مي کردم. فکر کردم اگه حمله کنم براي هردومون خطرناکتره. تصور کردم اگه حمله کنم، بعدا ليلا با آب و تاب داستان رو براي افشين و ثريا تعريف مي کنه. چهره افشين رو پيش خودم کشيدم. فکر کردم طبيعي ترين حس تو اين وضعيت حس حسادته. يکدفعه اسم اون حسي رو که به افشين پيدا کرده بودم وقتي ليلا داشت داستان موبايل رو مي گفت پيدا کردم: حسادت. هميشه خودم رو بالاتر از افشين حس مي کردم. حالا من به افشين حسادت کرده بودم. پس اون نبايد به من حسادت مي کرد. مي تونستم به ليلا بگم قضيه بين خودمون بمونه. ناگهان ديدم يکي از دزدها دستش رو روي گردن ليلا برد و گردنبندش رو کند. گردنبند رو من به ليلا کادو داده بودم. پيش خودم فکر کردم همونطور که ليلا موبايل رو داوطلبانه بهشون داد مي تونست گردنبند رو هم بده ولي اين کار رو نکرد. حدس زدم چون هديه من بوده اين کار رو نکرده. ولي به نظرم کارش احمقانه اومد چون يکي ديگه براش مي خريدم. فکر کردم اگه من نمي رفتم دستشويي کار به اينجا نمي کشيد چون ديگه ما از اينجا رفته بوديم. حتي اگه اينقدر تو دستشويي معطل نمي کردم هم باز اين شانس رو داشتيم که با اينا برخورد نکنيم. از اين فکر عصبي شدم. بخصوص که تا آخر هم موفق نشدم به گه خودم غلبه کنم و از خودم برونمش. فکر کردم اگه بلايي سر ليلا بياد قرباني گه من شده. براي اولين بار تو زندگيم دلم براي ليلا سوخت. فکر کردم ليلا شايستگي اين رو داره که از گه من باارزش تر باشه که قرباني اون نشه. با اين نتيجه گيري به پسرها حمله کردم. با اين کارم مردم هم جرات پيدا کردن. تونستم موبايل رو ازشون بگيرم. ولي با گردنبند فرار کردند. خوني هم از دماغ کسي درنيومد. وقتي به خودم اومدم ديدم مردم جمع شدن و به من و ليلا نگاه مي کردن. ليلا هم داشت به من نگاه مي کرد. من خيلي توي صورتش دقت نکردم ولي به نظرم اومد با افتخار به من نگاه مي کنه. از اينکه مردم فکر کنن بخاطر يه دختر خودم رو تو خطر انداختم نفرت داشتم. دوست نداشتم قهرمان باشم. به ليلا اشاره کردم زود بريم. ليلا بهم گفت که به من افتخار مي کنه. مي خواستم بهش توضيح بدم که دليلي نداره افتخار کنه چون من بخاطر يه مساله شخصي اين کار رو کردم.

4 مرداد
امروز افشين، من و ليلا رو به باغشون دعوت کرده بود. مي دونستم حتما ثريا هم هست. به اصرار ليلا رفتيم. افشين و ثريا خيلي زود رفتن استخر. ليلا هم به من اصرار کرد که ما هم بريم. من قبول نکردم. احساس ضعف مي کردم. بهش گفتم اگه دوست داره خودش بره. با کمال تعجب ديدم لخت شد رفت. فکر نمي کردم اين کار رو بکنه. احتمالا براي تحريک من اين کار رو کرد. ولي من از جايم تکون نخوردم. افشين و ثريا توي آب اداي عاشق و معشوق ها رو درمي آوردن. به نظرم کارهاشون مشمثزکننده بود. ديدن بدنهاشون زير نور خورشيد من رو ياد گوشت گاوهايي مي‌انداخت که تو قصابي آويزون مي کردن. ليلا تنها شنا مي کرد. از توي آب براي من دست تکون مي داد. ديدن معاشقه افشين و ثريا توي آب برام قابل تحمل نبود. سعي مي کردم نگاهشون نکنم.

15 مرداد
پريروز رفتم جواب آزمايشهام رو گرفتم. دکتر گفت بايد يه مساله اي رو به پدر و مادرم بگه. براش توضيح دادم هرچي هست به خودم بگه. خيلي باهاش بحث کردم. در نهايت جواب آزمايش تو يه جمله خلاصه مي شد: " من سرطان خون داشتم". مثل اينکه خيلي هم پيشرفت کرده بود. وقتي دکتر اين رو گفت قيافه ليلا تو ذهنم اومد. همون چهره اي که از نيمرخ ديده بودم. چون تنها باري که به دقت بهش نگاه کرده بودم همون روز بود. خيلي برام عجيب بود که قبلا هم اين تجربه رو داشتم. يعني قبلا هم چهره اون رو توي ذهنم تجسم کرده بودم. فکر نمي کردم که اينقدر به ليلا فکر کرده باشم که اين تجربه برام اينقدر آشنا باشه. يه چيز خيلي عجيب تر هم فهميدم. غير از اون يه بار باز هم به صورت ليلا خيره شده بودم. چون حتما قبل از جراحي دماغش هم حتما بهش فکر کرده بودم. از دکتر پرسيدم چقدر ديگه زنده مي مونم؟ بيشتر از اينکه از شنيدن "حداکثر شش ماه" ناراحت بشم از رک بودن دکتر خوشحال شدم. شش ماه رو توي ذهنم تبديل به روز و ساعت و دقيقه کردم. عدد خيلي بزرگي شد. سعي کردم يه دقيقه نفسم رو نگه دارم. ديدم چقدر زياده. فکر کردم اونايي که صد سال عمر مي کنن از اين زندگي خسته نمي شن؟ ولي يادم افتاد خودم منم بيشتر از ربع اين صد سال رو زندگي کردم.

18 مرداد
ليلا زنگ زد. گفت مي خواد به افتخار فارغ التحصيلي اش من و افشين و ثريا رو مهمون کنه. گفتم حوصله ندارم. وقتي پرسيد چرا؟ بلافاصله گفتم سرطان دارم. با جديت اعلام کرد که اصلا شوخي جالبي نبوده. وقتي بهش يادآوري کردم که اهل شوخي نيستم يه ذره به فکر فرو رفت. بهش گفتم مي تونم باهات تنها بيام بيرون. قرار شد بريم توي پارک بشينيم. بايد کم کم حاضر بشم. الان زنگ خونه مون رو زدن. فکر کنم ليلاست. قرار نبود بياد دم خونه. فکر کنم قضيه رو جدي گرفته. بعدا مي نويسم.

19 مرداد
ديروز، توي پارک، ليلا هيچ کاري نکرد که منو به هيجان بياره. دقيقا همه کارهاش قابل پيش بيني بود. تا چند دقيقه باورش نمي شد. وقتي باورش شد گريه اش گرفت. بعد گفت انشالله حالم خوب مي شه. بعد پرسيد که بابام اينا مي دونن يا نه. بعد سعي کرد کاري کنه که به من خوش بگذره و خلاصه موضوع رو عوض کنه. با دقت به صورتش نگاه کردم. متوجه شدم خيلي دختر زيباييه. تعجب کردم تا حالا چطور به من وفادار مونده. توي صورتش دنبال غم مي گشتم. خيلي سريع توي چشماش پيدا کردم. نمي دونم چرا اينقدر دخترا زود گريه شون مي گيره.

31 شهويور
الان يه هفته است که تو بيمارستان بستري هستم. مامانم اينا خيلي دير قضيه رو فهميدن. برخوردشون طوري بود که انگار من مردم. مامانم زد تو سر خودش. بابام مي گفت يکي از آپارتمانهاي برج رو براي من کنار گذاشته بوده. دقيقا نفهميدم از اينکه بايد براي يه آپارتمان بيشتر، خريدار پيدا مي کرد ناراحت بود يا از اينکه من دارم مي ميرم و نمي تونم پيش اونا زندگي کنم. خواستم ازش بپرسم. ولي صداي گريه مامانم خيلي بلند بود.
از بيمارستان، برج بابام مشخصه. کارگرها رو مي بينم که از داربست بالا و پايين مي شن. ليلا هم به من هرروز سر مي زد. حس کردم کارگر ساختمون خيلي خوشبخت تر از ليلاست. چون کارگر به اميد کامل تر شدن خونه هرروز خودشو از داربست بالا مي کشونه ولي ليلا هرروز نااميدتر برمي گرده خونه شون.

3 آذر
اين روزها خيلي حالم بده. ليلا هم تقريبا زندگي رو ول کرده و همش مياد پيش من. به من گفت اگه من بميرم با مرد ديگه اي زندگي نمي کنه. مي خواستم بگم دختر احمق. ولي گفتم شايد ناراحت بشه. از اينکه به ناراحتي اون توجه کردم متعجب شدم. اينقدر برام اين حس غريب بود که ديدم بهتره خودش رو هم در جريان بذارم. بهش گفتم نمي خوام ناراحت ببينمت. بغض کرده بود. الان که دارم اينا رو مي نويسم دارم به حرفهاي امروز ليلا فکر مي کنم. گفته بود با مرد ديگه اي زندگي نمي کنه. نمي دونم چرا برام اين جمله اينقدر دلپذير بود. پيش خودم فکر کردم اگه پارسال اين حرف رو مي زد اصلا برام اهميت نداشت. چون اون موقع اينقدر ليلا برام مهم نبود. ياد سيزدهم فروردين امسال افتادم. الان که دارم خاطرات اون روزم رو مي خونم حس مي کنم دروغ نوشتم. وقتي گفت با يه پسري دوست شده تنم لرزيد. راستي چرا اون موقع اين رو ننوشتم؟ خيلي برام جالبه. دارم يه چيزي در خودم کشف مي کنم. ياد روز دزدي مي افتم. از اينکه مستاصل و نااميد دنبال يه بهانه براي دفاع از ليلا مي‌گشتم خنده ام مي گيره. اون روز من يه شخصيت مجازي به نام گه براي خودم ساخته بودم که فقط تاريخ مصرفش تا لحظه تصميم گيري من بود. ياد برنامه استخر مي افتم. بخاطر نفرتم از عشقبازي افشين و ثريا نبود که بهشون نگاه نمي کردم. محو تماشاي ليلا شده بودم. راستي چرا من تو استخر تنهاش گذاشته بودم؟ ولي اشکال نداره، فردا صبح قراره ليلا بياد. چقدر خوب! من عوض شدم. "خب که چي" به "چقدر خوب" تبديل شده.

4 آذر
ليلا اومد. دو ساعت پيشم موند. امروز به صورتش دقت کردم. چيزهاي جديدي پيدا کردم. چقدر چشماش قشنگ بود. هيچوقت به رنگ آبي چشمانش اهميت نداده بودم. از همخواني لبان باريکش با دندانهاي يکدست سفيد و کوچکش مبهوت شدم. از اينکه توي اين همه سال گونه هاي گلگونش را نبوسيده بودم خودم را سرزنش کردم. به نظرم اومد فرق بيني اش را با بيني پيش از جراحي حالا متوجه شده ام. يادم آمد بيني اش يک برآمدگي کوچک داشت و حالا صاف و يکدست شده بود. وقتي دستش را در دستم گرفتم به لطافت آن پي بردم. طاقت نياوردم و جلوي خودش به زيبايي اش اقرار کردم. ولي فکر کرد هذيان مي گم. فکر کردم چقدر بايد سرد بوده باشم که حالا وقتي از زيبايي حرف مي زنم همه فکر کنند هذيان مي گم.

21 دي
امروز دکتر به ملاقاتم اومد. بهش گفتم چيزي تا آخر شش ماه نمونده. سعي کرد چند تا مثال از آدمهايي رو بياوره که بطور معجزه آسايي خوب شده بودن. فکر کنم دروغ گفت. چون اسم يکي از مريضهاش رو اول گفت "مهرپرور" و چند دقيقه بعد گفت "مهرانگيز". پيش خودم فکر کردم بايد از دکتر متنفر باشم يا نه. يادم افتاد که اگر سرطان نمي گرفتم شايد هشتاد سال زندگي مي کردم. دکتر از من شصت سال زندگي رو گرفته بود. ولي بعد که فکر کردم ديدم اين قضيه به دکتر ربطي نداره. در عوض دکتر به من شش ماه زندگي داده بود. خودم رو تو اين يک ماه کشف کرده بودم.

29 اسفند
از همه يک ربع وقت خواسته ام که تنها باشم. شايد آخرين دقايق تنهاييم باشه. زمان زيادي نيست. به ثانيه که تبديل مي کنم 900 ثانيه مي شه. ولي ثانيه واحد خوبي نيست چون مي تونم نفسم را يک ثانيه نگه دارم. ظاهرا کارم تمومه چون وقتي از مرگ حرف مي زنم پدرم سرش را برمي گرداند و مادرم به سر خودش مي زند. هيچکس ديگر به من اميد نمي دهد. پس حتما اميدي نيست. به سختي خودکار را روي کاغذ مي چرخانم. مي خوام وقتي مهلت تنهايي ام تمام شد اين دفترچه رو به ليلا بدم. اميدوارم من رو ببخشه. اميدوارم درک کنه که من هميشه عاشقش بودم. اميدوارم درک کنه که اگر جاني در بدن داشته باشم آرزومه که سال ديگه براش يه تولد باشکوه بگيرم. اميدوارم درک کنه که من فهميدم روزها و ماهها و سالها و سالگردها و مناسبتها فقط بهانه اي هستند براي اينکه آدمها دور هم جمع بشن و از آدم بودن لذت ببرن. اميدوارم درک کنه که من فهميدم بايد بين روز اول فروردين با روزهاي ديگه فرق گذاشت و بايد من بين اون با گداي خيابون وليعصر فرق بذارم. الان چيزي به عيد نمانده. همه در تکاپو هستند. براي اولين بار آرزوي رسيدن سال تحويل رو دارم. دوست دارم ديد و بازديد داشته باشم. مي دانم که حرفهاي اين مهماني ها تنها بهانه اي است براي کنار هم بودن و از هم لذت بردن. دلم مي خواد وقتي ليلا مياد، دفتر خاطراتم رو بهش ندم و بگم "Over my dead body" و اون بگه خدا نکنه و من پيش خودم تصور کنم خدا به عزراييل دستور مي ده از گرفتن جان من منصرف بشه. دلم مي خواد به آدمهايي فکر کنم که از سرطان رهايي پيدا کردن و به زندگي عادي برگشتن. شايد منم حالم خوب بشه. ليلا رو دارم از دور مي بينم که با يه دسته گل مياد. چه دسته گل قشنگي. چشمام خوب نمي بينه. چقدر تار مي بينه. ولي من که قبلا مشکلي نداشتم. دفترچه ام خيس شده. مثل اينکه دارم گريه مي کنم. نمي خوام ليلا من رو تو اين وضعيت ببينه. ولي نه. بذار ببينه. اگه بفهمه من بخاطر زندگي دارم گريه مي کنم حتما خوشحال مي شه. اين شايد آخرين جمله من باشه. اگه ديگه فردا چيزي ننوشتم يعني...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30186< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي